روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

من به تو مبتلام....

۱ نظر

-شده در عین حال هم دوسش داشته باشی دیوونه وار هم دلتو بشکشنه و غرورتو له کنه؟

+شده

-تصمیمت چیه

+ازش متنفرم و دوسش دارم،غرورم و له میکنه و پا رو قلبم میزاره ولی هرشب خوابشو میبینم

-من برا خودت میگم اینجوری پیش بره نابود میشی،خودت میدونی...

+....

[بالشت اشکی را اونوری میکند و چشمانش را میبندد]

۱ ۰

برای قلبم،فاتحه بخوانید💔

۰ نظر

الف.

تا همین الان داشتم فیزیولوژی می خوندم،می خواستم کلکش و بکنم،نشد،گورباباش فردا میخونم بقیش و.سردرد وحشتناک و ول نکن و تمرکز نداشتن و این حال بد روحی،نمیدونم تا کی گریبان گیرمه،اما میدونم خیلی بد موقع اومده سراغم،خیلی....!

 

ب.

من میگم بدترین درد دنیا سوختن مچ دست با اتو و یا شکستن ناخن از ته و یا حتی از دست دادن عزیزت جلو چشمات نیست...سخت ترین و بدترین درد حال اون دو تا عاشقیه که هم خودشون و هم بقیه میدونن چقد همو دوست دارن و چقد همو میخوان،ولی کل اطرافیان دو طرف مخالفن به هزار و صدتا دلیلی که قانع کننده نیست ولی دهن آدم و محکم میبنده،اونوقت بغضی دامن گیرت میشه که نه میشکنه و نه قورت داده میشه،رو شونه هات یه دنیا سنگینی میکنه،سخته،پوست قلب و عینهو پوست دست که اتو سرخ میکنه ،یه کاری میکنه که جلز و ولز کنه،شب که چشات و میبندی و اروم اشک از چشای بستت میاد پایین وقتی آینده ای رو تصور میکنی که میخوای به بچه ی آیندت از عشق بگی،بگی دربرابر همه ی مخالفا مثل احمقا سکوت کردم و مهر خاموشی زدم به دهن لعنتیم و گذاشتم رویاهام با کسی که عاشقشم عین همون عزیزی که از دست میدی و میزاریش تو قبر،دود شه،بره هوا،وایسی بالاسر قبری که قلبت و توش گذاشتی و زار بزنی واسه کسی که همه بخاطر صلاحت نذاشتن بهم برسید و تک تک آدمای دورِ تو و اون مخالفتشونو کوبوندن تو دهنتون و وایستادی و فقط تو خودت خورد شدی و زجه زدی و مردی،این یه عشقِ درآوره،مهم نیست که نه من از حالت باخبرم نه تو،مهم نیست قراره بهم نرسیم و مهم نیست حق ندارم بهت زنگ بزنم و با هم حرف بزنیم و بهم نوید روزای خوب آینده رو بدیم،من ولی،با اینکه مطمئنم سهمم نیستی،با تمام گناه بودنش،لابلای همین که اشک از چشمام میاد پایین،لابلای همون نفسای اروم و پرسوزی که میکشم و وسط همین سردردا،اونموقع که تصور میکنم دوتایی باهم رفتیم شمال و تو راه یه عالمه مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم،اونموقع که پشت سرم بودی و تلفنی حرف میزدی و من به مسخره میگفتم شما ؟نمیشنااااسم و اومدی محکم و خفه کننده دستتو انداختی گردنم و گفتی غلط میکنی منو نشناسی و خندیدم و خندیدی،چال گونت فرو رفت و چال گونه ی منم و رفتیم آبمیوه فروشی ،به یاد اون لحظه که دوتایی میگفتیم وااااای بچمون اول چال درمیاره بعدا دست و پا نه؟بعد دعوامون میشد که من میگفتم پسره و تو میگفتی نه خیر دختره قند عسل و من حرصی نگات میکردم و میگفتی چه مامان حسووووودی و لب و لوچم آویزون میشد و میگفتی شایدم پسر شد،وای چه شود نه؟به یاد تموم اون سه چهارساعت تلفنی حرف زدنامون در روز،من از آرزوهام می گفتم و تو از برنامه هایی که داری،من لوس و بچه میشدم،تو پدر،من ناز میکردم و تو برای من واسه تک تک وقتایی که کوچولو و بزرگ میشدم جای تک تک آدمای زندگیم و پر میکردی

یه دستم و میزارم رو گلوم و یه دستم رو قلبم،نفسام طولانی تر میان بیرون 

سعی میکنم آب دهنم و بی سر و صدا قورت بدم

و گریه نکنم

میگفتی گریه میکنم زشت میشم؟منم با جیغ میگفتم زشت خودتیییییی

و میخندیدی

چال گونه هات

چین دور چشمت

آخ قلبم

هروز باید بیام و بالای این قبری که قلبم و توش گذاشتم زار بزنم،براش خرما و حلوا خیرات کنم و گل بیارم پرپر کنم،با اشک چشمام و گلاب سنگ سیاه و سرد و بشورم و برم خونه 

برم و فکر کنم توام مثل من لج میکنی و طرف هیچ دختری نمیری و قلبتو خاک کردی و عزاداری،حتما ریشم گذاشتی

دلخوش این چیزا بشم و دلم بخواد همش بخوابم که خواب تو رو ببینم

و چند وقت بعد

با سردی و حرفایی که از ته دلم نیست،واسه ارامشته،فکر کنی هیچوقت دوست نداشتم و بری و با یه دختری که از من بختش بلند تره ازدواج کنی

نیست و نابود شم و به اولین نفری که پا تو خونه میزاره بله بگم

و کل این پست رو نشون دختر یا پسری بدم که بچمه،و میخواد معنی عشق رو بدونه

و آخرش حتما میاد گونه ی خیسم و با دستاش پاک میکنه و میگه مامان خدا هیچوقت اونایی که عشق و از شما گرفته نمیبخشه

مگه نه؟

نه..نمیبخشه ..هیچوقت....

من ولی میزارم تو به غلط هم که شده به عشقت برسی

تا هیچوقت مثل من قلبت و تو قبر نزاری

و تو آغوش یکی دیگه،به فکر چشای یه آدم دیگه نیوفتی و ناخواسته خیانت نکنی

قول میدم بهت،قولِ قول،به قلب شکستم قسم:)

 

 

پ:

دارم میمیرم،همین...

 

۱ ۰

تو حق منی از همه زندگیم ولی حق ندارم بمونم باهات

۱ نظر

همه زندگیم رفت از زندگیم

رو لبهام فقط آه و افسوس دارم

اگه آخرین روزه پس واسه چی مث روز اول تورو دوست دارم

اگه آخرین روزه پس واسه چی مث روز اول میمیرم برات

تو حق منی از همه زندگیم ولی حق ندارم بمونم باهات

بارون نم نم اومدو رو قلب من غم اومدو من دیگه دخلم اومدو

ازت خبر نیست خیلی چیزا بود که بگم دردامو ریختم تو خودم

تنهام گذاشتی له شدم

ازت خبر نیست من عشقو فقط با تو میشناختم تو فکرم چه رویایی و ساختم تا دستای تو خیلی راهی نبود

ولی باختم عشقو بدم باخت

مبارون نم نم اومدو رو قلب من غم اومدو من دیگه دخلم اومدو

ازت خبر نیست

خیلی چیزا بود که بگم دردامو ریختم تو خودم تنهام گذاشتی له شدم

ازت خبر نیست....

۱ ۰

همونی که میخواستم شد؟نشد؟نه...!

۶ نظر

قدر اون همه درس خوندن،اون همه کلاس،تست،شب نخوابیدنا و...از رتبم راضی نبودم..روزایی گذشت بر من که خیلی خیلی سخت بود....خداروشکر که اینجا میتونم از حس و حالم بگم..بدون اینکه شناخته و قضاوت بشم..

.پونزدهم مرداد شب با اتوبوس اومدیم تهران...صبحش ینی سه شنبه ...ختم صلوات گرفته بود مامانبزرگم...محیا هم بود...گفتن عصر نتایج میاد...دل تو دامون نبود...تو اتاق خواب چپیده بودیم و رمزی حرف میزدیم با چشای پر از اشک از استرس...بهم امید میدادیم...قول دادیم به مامانامون نگیم و من اطلاعاتم و از مامانم گرفتم که متوجه شد و اومد تو اتاق...بیرون  مراسم بود و همه دعا میخوندن و من تو دلم میگفتم خدایا فقط من و شرمنده ی خانوادم نکن...قابل تصور نبود...مثل ابر بهار گریه میکردم...اما نباید میزاشتم فامیل چیزی بفهمن...هیچ چیز اذیتم نمیکرد جز رفتار مامانم...دلم میخواست کتکم میزد یا میگفت این بود نتیجه خرجایی ک کردیم واست کلاسایی ک نوشتیمت؟؟؟این بود نتیجه ی اون همه کتاب خریدن؟؟؟اما...هیچی نمیگفتن....مامانم رو ب مامان محیا میگفت کنکور و دانشگاه همه چیز نیست...سکوت بابام پشت تلفن حالا چرا خودت و ناراحت میکنی هم حالم رو بیشتر گرفت...پربغض بودم...رفتارایی از اطرافیانم دیدم ک از پدر و مادرم ک اگر اون رفتارارو انجام میدادن و حق هم داشتن انقدر نمیشکستم ک حق هم بهشون میدادم...چند روزی ک تهران بودیم جهنم بود واسم...نمیتونم بگم از رفتارای خاله هام....ادم توداری نتونستم باشم...دنیا دنیا فشار عصبی روم بود و سکوت مامان بدترش میکرد...انتخاب رشته کردیم..تو اون عکس فوری که انداختیم و زیر چشام از زجه هایی که شب قبلش میزدم کبود و تو رفته بود و پلکام انقد پف داشت که عکاس با فوتوشاپ درستم کرد ،همه و همه حکایت از شب تلخ و وحشتناکی بود که ...نگم بهتره....مامانم و بابام ب این نتیحه رسیدن ک درسته دولتی شهرستان قبولی اما همون هزینه خوابگاه و رفت و امد و میدیم دانشگاه ازاد همینجا برو ک پنج دقیقه راهه فاصلش تا خونمون...بغض میکنم...من اینو نمیخواستم....درباره موندن پشت کنکورم با مشاوری ک صحبت کردم و پرس و جوها و سرچا خیلی دیدم که برای من خیلی کار آمد نیست...رو حرفشون حرف نمیزنم اما دلم نمیخواست با شهریه دانشگامم ک درسته خیلی زیادم نیست اما بشم ی خرج اضافه!حرفای مشاوره ک میگفت خانوم وضع امسال خراب بوده اینی ک رفت صد میلیون باباش ک جراحه قلبه خرج کررررد واسش اخرش از دختر شما بدتر....حالم خوب نمیشد....حتی وقتی دوستام و که از منم درسشون بهتر بود ورتبشون چنتا با من اینور اونور بود...دلداریای محیا ک میگف بابا من از تو بدتر شدم ببین چقد میخندم...این روزا حالم هیچ جوره خوب نیست...خیلی رتبم جوری نبود ک بشه مث دوستام ک ک استوری میزارن و کلی رشته نوشتن اوکی شه و از طرفی دانشگاه ازاد و رشته هایی ک ب رتبه من قد بده خیلی کمه...سپردم به خود اون بالایی ...پشیمون نیستم اما بغصم میگیره وقتی یاد زحمتام میوفتم و چیزی ک تصور میکردم و چیزی ک الان هستم...شرمنده ترین...عبایی ندارم رتبم و بگم چون هیچکس اینجا اشنا نیست اگر بودم با سربالا میگفتم اما میخوام بعد از نتایج انتخاب رشته ریز ب ریز این روزا و اتفاقایی ک کلی گفتم تو این پست و بنویسم...خوندنش بعدا شاید دیدم و نسبت به خیلیا برنگردونه ...این برا من احساساتی مودی ک با حرفای ادما خر میشه خیلی خیلی خیلیییییییی لازم و واجبه..اگر میشه دعام کنید...به دوستام ک رتبه هاشون خوب شده ک نه...خوب شدن از نظر هرکس متفاوته...به دوستام ک از رتبه هاشون راضیم از ته دلم تبریک میگم و به دوستام ک مث منه روزای الانشون و زیر چشاشون گود رفته میگم ک درسته خیلی تلاش کردی رفیق اما بپذیرش و یکبار دیگه مثل وقتی ک داشتی سرجلسه ی کنکور تست میزدی واسه رشته ای ک میخای بجنگ،اگر لازمه اروم و منطقی با خونوادت حرف بزن و سد راهتو بردار،این روزای سخت و تاریک تموم میشه و روزای اروم و روشنی پشتش خونه کرده،صبر کن و توکل کن ب خدا،چشاتو از قیافه گرفتنا و گوشاتو از ای کاش ها و چقدر بهت گفتیما ببند و با لبخند بگو من نتیجه تلاشم رو میبینم و به رشته و داشنگاه و جایگاهی ک خدا واسم مقدر کرده میرسم و مطمعن باش میرسی...اینو بدون ک بی اراده ی اون بالاسری برگی از درخت نمیوفته...شک نکن.....دلم میخواست این پست و که چند روزی هست تو دفترچه یادداشت گوشیم نوشتم و شیر کنم ولی قسمت شد الان بزارمش...دلتون اروم...یاعلی ❤

۱ ۰

هرجای دنیا ایستاده اید برای خوب شدن حال بابام و حالِ دل من و مامانم "امن یجیب" بخوانید...لطفا

۷ نظر

من اگر یک روز کاره ای میشدم

بستری شدن باباها را ممنوع اعلام میکردم

دارویی می ساختم که بشود

مریضی باباها

و حال بدشان

کمر خمشان

درد شان

همه و همه

از بین برود

بچه ها،مخصوصا دخترا

میفهمند چقدر بابایشان درد دارد و میگوید "چیزی نیست"

آن وقت شاید خودشان هم تظاهر کنند چیزی نیست

تا شاید دلگرمی داده باشند 

و وقتی روانه ی بیمارستان میشوند

قلبشان مچاله میشود

کتابِ زیست توی دستشان را پرت میکنند

و های های گریه میکنند

هرچقدر هم بگویید چیزی نیست

خانه ای که

 پدر

 به قصد بیمارستان 

و 

خوابیدن روی تخت سفید زشت ـَ ش ترک کند

آن خانه

آوار میشود بر سرِ

دختره

کنکوریِ

گریانِ

مظطرب!

پ.ن:لطفا واسه خوب شدن حال بابام دعا کنین...لطفا لطفاااااا لطفاااااااا

۰ ۰

فروردین نامه قسمت اول

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پسِ تک تک کلماتِ این پست بغضِ و دردِ و دردِ و درد!

۵ نظر

هیچوقتِ هیچوقت مث ایــــــن شبا و این روزایی که داره میگذره محتاج دعا نبودم...به این و اون با بغض،ملتمسانه نمیگفتم میشه واسه من خیلی دعا کنی؟نه واس درس و چیزای الکی!نه...!

واسه اتفاقی که قراره ۲۳تیر  ماه واسم بیوفته....واس رفتن از این شهر.....واسه شهری که بهش دلبستم...واسه تصمیمی که گرفته شد و علنی نکردم چون یه کورسوی امید داشتم به اینکه شاید کنسل بشه...و نشده تا الان....شاید رفتنی نشدیم...این روزا شدم مث اون ادمایی که بهشون گفتن تا چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستن.....پر بغض پر التماسم به خدا..هروز..هرشب هرلحظه..قدر اتاقم و تختم و خونمون و پنجره ی کنار تختم که به حیاط نقلی خونه که به روی درخت پرتقال و مو و گلای یاس پیچیده شده ی توش باز میشه...دلم خیلی هوای گریه میکنه این روزا و گریه هاش و نگه نمیداره حتی زیر پتو و تو بالشتم خفه نمیکنه....بلند یا اروم هرجا که هست از دو ماه دیگه ای که قرار سرنوشتش رقم بخوره و از همه مهتر، همه دوستاش و شهرشو و زندگیش و عشقش و ارامشش و بگیره و ببره بندازه گوشه ای ترین جای دنیا که دلم اونجا نیست و ناچارم...ناچار...ناچار به "پذیرفتن".




پ.ن1:پریشب نرفتم احیا توفیقش و نداشتم... ولی فایل صوتی گذاشتم و جوشن کبیر خوندم و واستون خیلی دعا کردم...امشب ولی توفیقش و داشتیم که با مامانم و خاله ها و مامان و مامانبزرگ محیا اینا رفتیم مسجد و احیا گرفتیم و پر از حس معنوی شدیم و انقد گریه کردیم که روحمون اروم گرفت...محیا صورتش خشک بود ..این و تو اون تاریکی با یه تور لامپ سبز خوب تشخیص میداوم...بلند شدیم رو به قبله ایستادیم...هرچی ورت اون خشک بود صورت من خیس از اشک و اشک و اشک...همه ی اشکا و بغضام و برده بودم اونجا...پر حرف بودم و گریه...اون خوب میدونست واسه چی انقد نا ارومم و زار زار گریه میکنم.. گف سال دیگ اینموقع نه معلومه تو کجایی نه من....بیشتر و بلندتر تو صدای بلنده بلندگو گریه کردم و بغض محیا شکست...دلم یه اغوش میخواست که بجای ضجه فقط توش هق هق کنم ...بی گلایه...بی اعتراض....اروم...تسلیم...ولی پر تشویش بودم ...پر تر از دلنگرانی شدم....از الان دلم واسه همه جیز تنگ میشه....مطمئنم...

پ.2:عاجزانه ازتون میخوام واسم دعا کنید.....دعا کنید اون چیزی که به صلاحه بشه و امیدم از این نا امیدتر نشه...شاید یه موضوعی باشه عادی واسه همه و حتی مامانم یا بابام ک مشتاقن ولی نه برای منی که تو شرایط اجبار و رفتن قرار گرفتم و مهر سکوت زدم به لبم و اشک چشمای لعنتیم از هشتم فروردین تاحالا خشک نشده که نشده..خیلی التماس دعا خلاصه:)


پ.ن3:فردا روزه آش نذریمونه...خواستم بگم به یادتون هستم زیاد:)

۱ ۰

اروم بخواب مریم مظلوم...اروم بخواب مریم زیبا..

۴ نظر

س میکردم دیگه غرزدن فایده نداره یه مدت کمرنگ باشم تو خلوت خودم دعا کنم و از چیزای ازاردهنده دوری کنم... رفتم... هیچ چیز بهتر نشد... مریم بدتر شد که بهتر نشد.. یه روز انقد باد کرده بود نیمه بیهوش هیچی نمیتونست بخوره... یه روز انقد درد داشت که ناله میکرد و باز بیهوش میشد... امروز ولی از صبش بدبیاری بود... نحس و شوم... دلم گواهی بد میداد... ساعت یک و دو که اسمون سیاه و کبود شد و گرمب گرمب رعد و برق زد بیشتر دلم لرزید و ترس کل وجودم و گرفت... بی اعتنا به خودم گفتم چقد تو خرافاتی ای اخه؟ اومدم خونه... حس میکردم جون تو تنم نیست... همه جای بدنم درد میکرد... خسته بودم ولی خیلی نه درس خونده بودم نه کار شاقی کرده بودم... کلاس و نرفتم.. هشت و خورده ای شب.. محیا نوشت مریم رفت تو کما... شوکه و بهت زده به گوشی خیره بودم... چند دقیقه بعد نوشت مریم رفت مریم رفت مریم رفت نمیدونستم چی میگه هنگ و قفل بودم حتی نمیتونستم پلک بزنم یا اشک بریزم... یکم گذشت... به مامانم گفتم... باهم زاااار زدیم و زار زدیم... من اروم میشدم و باز اشکم میریخت تو صورتم... هر استوری تسلیت تو اینستا مثل تیری بود که تو قلبم فرو میرفت... ولی تیر اخر وقتی بودی که بم گفت حالت خوب نیس بعدا میگم و با اصرار و تمنا و خواهش گفت نترسیا دکتره گفت قند خونت بالاست چند روز بستری شم خوب میشم... روح از تنم رفت.. حس و حال و جون از تنم رفته.. هنوزبرنگشته... هنوز قلبم درد میکنه... یکی بیاد منو ازین خواب وحشتناک بیدار کنه ... یکی بیاد داد بزنه و بخنده بفهمم شوخیییییه هممممش... حس میکنم همهههه دردای دنیا رو شونه های منه... من چیکار کنم اخه خداجون؟ 

۰ ۰

هر دم از این باغ بری میرسد....!

۲ نظر
این روزها...
بخاطر مریضیِ مریم هیچکودوممون خنده از ته دل نمیاد رو لبامون...تا اینکه به زور و تلاش و سعی دیشب تونستم محیارو بخندونم...مایی که همیشه قهقهمون هوا بود..
این  آهنگ آخر این پست و یه آهنگ دیگه از زندوکیلی این روزا شدن همدم روزا و شبای زمستونیی و کشدارِ من..
داشتم فکر میکردم شاید سال دیگه از این همه غم و دغدغه خبری نباشه و حس بهتری داشته باشم...
حس میکنم گردنم داره خورد میشه با اینکه دیشب اصلا خوب نخوابیدم و جمعه صبم ازمون و نرفتم و درست و حسابی درس نخوندم و تست نزدم حس میکنم غم و دردی که سر دلم نشسته ده برابر بیشتر رو شونم و کتف و گردنم سنگینی میکنه و صدبرابرش بغض تو گلوی الانمه به خاطر یه مسئله ی نسبتا پیش پا افتاده ای که چند دقیقه پیش افتاد...فقط کاش ادم بغضش میگیره انقد خفش نکنه سریع بارون بشهههه و ادم و خلاص کنه...نه که اون وسط گلو هی بزرگ و بزرگتر شه و داخل چشم جمع بشه و باز فرو بره....
سرشبی رفتم تو حیاط و دیدم چنتا پرتقال از درخت افتاده پایین و یه تیکه شاخه شکسته شده افتاده گوشه حیاط ...چنتا هم پرتقال بهش اویزون بود...بردم حموم شستمش و با میخ زدم به دیوار بالای تختم و یکم جیگیلی پیگیلی امیدوار کننده و انگیزشی به در و دیوارای اتاقم چسوندم و یکمم درس خوندم تا از این حس تلخ آزاردهنده کم کنه و بشوره ببرتش...الانم که به قدری حالم بد بود نه تلگرام افاقه کرد نه اینستاگرام این شد که مثل همیشه به پناهگاهم پناه آوردم...این عکسم دیوار اتاقم که با شاخه ی افتاده ی پرتقال تزیین شد و میخواد خشک شه...فقط دعا کنید شب موقع خواب نیوفته تو سرم بره تو چش و چالم:))))
یه لامپ ریسه ای بنفش کم داره فقط...ایشالله واسه ولنتاین به رسم هرسال میخوام واسه خودم چنتا جاییزه بخرم که این ریسه ام یکی از جاییزه هامه...
و آخر این پست صدای قشنگ سراب که خیلی قفلم روش...

برام دعا میکنید ریاضی و خوب بدم فردا با وجود اینکه خیلی خوب نخوندم؟
و دعا میکنید برام مریم؟بیشتر و بیشتر از همه؟لطفا..این روزا دعا لازم شدم وحشتناک اونم فقط برای مریم...که خوب بشه و بیاد تو بخش...
آهنگه که گفتم...





شبتون بخیر

۰ ۰

هی هی هی

تف به این مالِ دنیا...

۰ ۰

نظرسنجی:)

۳ نظر
هر وقت شروع میکنم به نوشتن بی برو و برگرد به یه قصه میرسم که ادامه داره و ادامه داره انگار خودش میخواد ادامه داشته باشه تا یه جایی تموم شه...بی اراده ی من.... که حتی بعضی وقتا خودمم از خوندش هیجان زده میشم...چنتایی تاحالا قصه شدن و به سرانجام رسیدن و تو سررسید جا خوش کردن و دادم دوستام خوندن...میگفتن دوس داشتن و کلی کیف کردن...ینی من هروقت دلم میگیره و قلم به دست میشم و میرسم به قصه ی دخترا و پسرا و آدمای مختلفی که نمیدونم از کجا سر در میارن اصلا و تو زندگیشون غرق میشم...دوست دارید یدونه قصه بزارم اینجا تو چند قسمت؟سعی میکنم خیلیم طولانی نباشه...با لایک و دیس لایک نشون بدید اگه حال ندارید تایپ کنید و بگید ولی حتما بگید مهمه برام:)



پ.ن:امروز با اون چشمای باد کرده و بغضی که محیا داشت همه مون ناراحت شدیم و بغض نشست تو گلومون منکه خیلی حالم بد بود ولی انقد شوخی کردم باهاشون تو اون حال قهقهه میزدن دلم اروم میشد بغضم بیشتر... بعد سر انشا نوشتن همه نوشته هام رنگ غم گرفت...صورت مریم و حالش و محیا...هیچی از جلو چشمام نمیره کنار...

پ.ن تر:حس کلاس تست زیست امروز و تست زدن زیست نیست فقط میخوام چندین و چند سااااااااعت بخوابم و بیدار نشم یه مدت.... .


پ.ن ترین:بعد کلاس مامانم اومد یکم پرس و جو برای اردوی مشهد که قرار اسفند ببرن...اگه امام رضا بطلبه و برم همتونو دعا میکنم...فعلا تو مرحله راضی کردن محیاییم...خلاصه بعدش با مامانم رفتیم جامبو چهارتا کیک و لواشک و شیر خریدیم صد و خورده ای پیاده شدیم اومدیم....واااااااقعا چی میشه خرید دیگه؟؟؟؟قبلا با این پول چه کارایی میشد کرد... هزارتا چیز میز با نصف همین پول میخریدیم...یهو همه چیز گرون شد...این وسط ینی چنتا پدر شرمنده و سرافکنده ی زن و بچه هاشون شدن؟میخوام پستم و با دوتا دعا تموم کنم شمام بگید آمین..اول اینکه هیچ پدری... هیییییییچ پدری شرمنده خانوادش نشه تو این اوضاع اسفناک بار اقتصادی ،کمرش خم نشه و بغض نکنه..... دوم اینکه خدایا از ته دلممممممممم ازت میخوام از عمق وجوووووودم میخوام همه مریضارو شفا بدی به خصوص بچه ها و نوجوونا و جوونارو...تورو به بزرگی و بزرگواریت حال "مریم" ما رو هم خوب کن... .


۵ ۰

تو روی اون تخت لعنتیِ بیمارستان زیر یه عالمه سرم و دستگاه..ما اینجا با گریه و دعا...

۲ نظر

دکترا گفتن اگه لخته خونی که تو مریشه تا فردا رفع نشه ممکنه بره تو سرش و سکته مغزی کنه خدایی نکرده...

همسن منه

خوشگلتر از منه

خوش خنده تر از منه

اسمشم که صدبرابر قشنگتر از منه

"مریم"

ولی الان رو تخت بیمارستانِ...محیا میگفت دست و پاش باد کرده و صورتش پف داره...هممون داریم گریه میکنیم و زار میزنیم...حال مامانش و باباش و محیا که دوست خیلی صمیمیشه که دیگه گفتنی نیست...هرکیو میبینم بعد سلام میگم میشه دعا کنید؟تا فردا لخته رفع شه؟الان اومدم به شماها بگم....میشه دعا کنید لخته رفع شه و باز حالش خوب شه؟؟؟میشه هرکی که این پست و میخونه دو تا صلوات بفرسته برای سلامتیش؟میشه از ته دلتون همین الان از خدا بخواید لخته لعنتی هرچی زودتر از بین بره؟

۰ ۰

رفتی از کنارم اما رفتنت پر از معما......

۱ نظر

1-ساعت سه صبحه..داشتم شیمی میخوندم تا همین الان...بخاطر چشام یه خط در میون میخوندم و میزدم زیر گریه...شانسم نه گذاشت نه برداشت زد تو گوش ما موقع امتحان شیمی...هووووووووف...


2-رمانرو دیشب تموم کردم با اینکه اوضاع چشام افتضااااااااح بود و حال روحیم افتضاح تر از چیزی که بوام بگم ولی خوندمش و باهاش های های گریه کردم....


3-نتونستم بگم چشمام چی شده براتون...شما فعلا دعا کنید خوب شن تا بعدا با چشای سالم واستون مفصل توضیح بدم و دعا کنید شیمی رو گند نزنم لطفا...


4-هوای اتاق سرد است....هوای دلم ابری...آهنگ لعنتی میثم ابراهیمی هوا را سرد تر و دلگیرتر از حد ممکن میکند و من از شدت چشم درد و بی خوابی و گریه که برایش سم است دلم میخواد خره خره ام را بجوم از حرص و بمیرم تا تمام شود درد ...اشک....اشششششک...


5-این درد لعنتیِ قشنگ عشق چیه اخه؟


6-یکم آرامش ابدی و ازلی میخوام..فقط یکم... .

۰ ۰

تولدم [هرچند که عزایی بیش نبود]مبارک...

۷ نظر

روزی که گذشت بهترین و قشنگ ترین و خاطره انگیز ترین روز سال نود و هفتم قرار بود بشه ولی در واقع بدترین و زهرترین روز عمرم شد...از شب قبلش یعنی چهارشنبه و چه بسا سه شنبه یه اتفاقا و بحثایی پیش اومد که همه برنامه‌ریزی هایی ک از یک هفته پیش کرده بودیم ،همه ی همه ی همه ی رویاهای قشنگی ک میخواست امروز ساعت پنج و خورده ایه عصر به وقوع بپیونده، به باااااااد فنا رفت...امروز بجای اینکه شاد باشم و بخندم همش خواب بودم و کسل و بغض و اشک شدم تو غروب و تاریکی وسردی  اتاق... انقدر برام سخت و سنگین تموم شد که حس‌میکردم انگار کاخ ارزوهام خراب شده...ولی چیزی که یکم ارومم میکرد این بود که از اول هفته هی میگفتم کاش روز تولدم بارون بیاد و اومد ...و من فک کردم اگرچه امروز به پهنای صورت گریه کردم و زجه زدم و با بغض و صدای لرزون جواب تبریکات رو میدادم،ولی یکی اون بالا حواسش به دلم بود و بارونشو فرستاد...هرچند امروز گذشت، روزی که میخواست بشه بهترین روز زندگیم بهترین روز عمرم، روزی که قرار بود از قهقهه اشک بریزم ولی از شدت ناراحتی و غصه ای که تا بیخ گلوم رسیده بود و داشت خفم میکرد اشک‌ ریختم... ولی خب گذشت ...میگن همه دردا یه روزی تموم میشن منم با این بغض و ناراحتی و با این روحیه ی داغون که از دیشب با اون وضعیت و امروز صبح زود که با بدن درد شدید و رخوت هرچه تمام تر پاشدم اشک‌ تو چشام بود و بغض تو‌گلوم و تا الان که فقط لبخند الکی زدم‌ و تو خلوتم اروم اروم فین فین کردم و با یقه ی لباسم اشکامو پاک کردم و سعی کردم بخابم نفهمیدم امروز چجوری گذشت، هرکی روز تولدش یه جوری دفتر زندگی اون سالش و می‌بنده و میزاره تو گوشه ای ترین و عمیق ترین جای قلبش که همیشه براش یادگاری بمونه، میزارش داخل یه  پارچه ی زیبای ابی فیروزه ای و یه پاپیون روش میزنه و داخل یه صندوقچه نقلی قرمز ،اروم‌ و با احترام میزاره تو‌گوشی ای ترین‌جای قلبش و لبخند میزنه، ولی من تمام تمام تماااااااااااااااام امسالی که هجده ساله بودم و تمام تمام تمااااام حرفا و ناراحتیای که شنیدم و دیدم و بغضایی که قورت دادم و حس بدی که رو دوشم کشیدم و لبخندی که به زور وسط بغض میزدم و با شدت هرچه تمام تررررررررررر و با توهین و فوش و ناسزا و حرص میریزم تو یه مشکلی زباله ی بزرگ مشکی‌ و با لگد پرررررررت میکنم عمیق ترین جای قلبم و جوری سر این مشمای زباله رو گره میزنم انقد سفت و محکمممممممممممممم و محکمممممم که بوی ناراحتیا،اشکا،خاطره ها و بوی تعففن تیکه ای از وجودم که از دست دادم هیچوقت هیچووووقت به مشامم نرسه و امروز نامبارکی که بر من گذشت خیلی سخت و بد هم گذشت و هم میندازم کنارشون و با شونه های سنگین و دلی پر و بغضی سنگین تر، از فردا که ازمونم دارم، یه صندوقچه دیگه میزارم کنار و روزای نوزده سالگی و شروع میکنم به سپری کردن انقدر اروم و بی تلاطم که سال بعد این موقع که می‌خوام با  نوزده سالگی خداحافظی کنم هیچوقت اینجوری صورتم خیس از اشک نشه و دلم اروم باشه...امیدوارم روزای نوزده سالگی جذابیت بیشتری داشته باشن برام....امروز،۱۵اذر نود و هفت...با تمام تمام تمام ناملایمتی و نامبارکیش،مبارکم...🎈

۰ ۰

من بودم اون کوهی که به چشمای تو کوچیکه.....

۴ نظر

وقتی با بغض دارم یه متن تند تند مینویسم و شادمهر گوش میدم و یهو صفحه میپره و سفید میشه و دوباره باز میکنم و مینویسم و بعد با یه صفحه روبرو میشم که همش انگلیسیه و چرت و پرت، دلم میگه میبینی دیگه هیچ جا نمیشه حرفاتو بزنی بزار همین جا بمونه...


پ.ن:ای خواننده های خاموش روشن باشید لطفا!

۰ ۰

مگه میشه؟؟؟؟مگه میشه؟؟مگههههه میشه؟؟!!!!!!!!!!!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کاش امشب باران تمام خطوط مرزی را پاک کند....

۳ نظر

تقریبا یه هفته گذشته ولی من هنوز اعصابم خورده هنوز ذهنم نظم نگرفته و درگیره هنوز گلوم بغض داره و گاه گاهی سر ریز میشه... هنوز پر از استرس و کارای انجام ندادم هنوز سراپا اعصاب خوردی  و سردردم.... هنوز دلیل این رفتارا و کج کردنای محیا و پشت چشم نازک کردن و بی محلیای کسی که مثللللللا بهترین رفیقم بود و نفهمیدم ....هنوز ترازم میاد روز به روز پایین تر..... هنوز همه چی واسم عصاب خورد کنه..... هنوز دلم میخواد انقد بخوابم بخوابم بخوابم و پاشم ببینم کل این چند روز یه خواب بوده یه نیشخند بزنم به روی خودم نیارم و ادامه بدم روزارو..... ولی الان همش منتظرم یکی بیدارم کنه از این خواب چندش انگیز و مرموز... ولی کسی نییست هیچکس نیست روزا دارن میگذرن.... هفته ها ....ماه ها.... فشار مشاورا... غرغرای معلما .....خانواده که تو قبولی تو فلان تو بهمان....چقد حس میکنم دیگه هیچی واسم مهم نیست....دلم یه عالمه رهایی میخواد.....!!!!!!!


پ.ن:یکی بیاد منو پرتم کنه به اون روزی که سرود داشتیم... تمرینامون... خستگیامون.. دعواهامون.... خنده هامون... کلاس پیچوندنامون... رفیقامون که همشون سایشون کمرنگ شده الان....یکی بیاد اون روزارو برگردونه ...روزارو برگردونه به اونموقع که تو این  پست انقد سرخوش بودم...


پ.ن تر:به نظرتون چی میتونه غمِ این چندوقته و بغض لعنتیِ الان منو بشکنه؟؟؟؟؟؟خودم که فک میکنم فقط خوابیدن اونم خیلی زیاد چندین روز متوالی که خب خوابم نمیبره...!!!پیش اومده اینجوری شین؟؟؟؟؟بیاید اینجا جمع شیم هرکاری که میکنیم از این حال و هوا دربیایم و بگیم به هم....

۰ ۰

گرم برود آشنای دلم کنون چه کنم با خطای دلم...

۱ نظر

داشت میگفت تو چرا اینجوری شدی

چرا نمیشه یه کلمه باهات حرف زد

یا میزنی زیر گریه یا زود عصبی میشی

تو چرا دیگه مثل قبل نیستی 

 آروم ترین آدم توی جمع ما تو بودی

تو همرو ساکت میکردی 

هروقت کسی عصبی میشد میرفتی آرومش میکردی

الان ولی ما باید همرو بذاریم کنار بیایم تورو آروم کنیم

چرا اخه تو که....

دور آخر کش موهامو پیچیدم

تکیه دادم به میز آرایشم!

گفتم داری میگی قبلا...داری میگی من همرو آروم میکردم

ببین خودت داری جواب خودتو میدی...

من اونی بودم که همرو آروم میکرد ولی خودم چی؟

رژ گونمو برمیدارم میکشم روی گونه هام

از توی آینه نگاش میکنم میگم من آروم بودم

من از دست هیچکسی عصبی نمیشدم

کسی سرم داد میزد خودمو جمع و جور میکردم تا چند روز نمیرفتم جلوی چشمش

تاچند روز حرف نمیزدم باهاش که نکنه عصبی ترش کنم...

اون روزا فک میکردم برای همه عمر میتونم آروم باشم

فکر میکردم برای همه ی عمر میتونم مقابل همه سکوت کنم

که بگم مهم نیست که بهم ظلم میکنی

مهم نیست که سرم داد میزنی که بهم بدی میکنی

ولی تو آروم باش....

من نشستم و به همه گفتم بیاید اینجا

درداتون مال من...خستگیاتون مال من بدی هاتون مال من نامردی هاتون مال من

تلخیای زندگی خودمم مال من...

من دوتا شونه بیشتر نداشتم که

من به بند بند انگشتامم مشکلاتو آویزون کرده بودم و گفتم مهم نیست من میکشم میبرمشون اونجایی که یروز بهم بگن تف کن همه ی سختی هایی که قورت دادی رو

خودتو بتکون از همه دردایی که کشیدی...

من فکر کردم میرسه اونروز....

تا خواستم گله کنم چشمِ آدمایی رو دیدم که خودشون به امید این داشتن زندگی رو ادامه میدادن که من لااقل گله ای نداشتم

تا خواستم بگم که ببین من دارم کم میارم من شونه هام خم شده دستام بی جوون شدن

یه عده آدمی رو روبروی خودم دیدم که پیش دستی کردن و قبل از من گفتن قوی باش...تو نباید کم بیاری!

منم قبول کردم...من اونروزا جاداشتم برای درد،برای غصه...برای تحمل بدیا!

ولی هر روزی که گذشت منم طاقتم کمتر شد!

من یهو عوض نشدم ،یهو نشکستم 

باهربار که بهم گفتن نباید خسته بشم نباید گله و اعتراض کنم یه مرحله جلوتر رفتم توی خستگیام!

درست مثل ساختمونی که کم کم ازش آجر برمیدارن و یروز کلش میریزه زمین...

الانِ من حاصل قوی بودنای طولانی توی گذشتمه!

الانِ من حاصلِ روزاییه که سکوت کردم تا بقیه نشکنن

تا بقیه کم نیارن!

غافل از اینکه خودم داشتم میشکستم

خودم داشتم کم میاوردم .....

تو نمیدونی...هیچکسی نمیدونه...اون آدمی که کم طاقت میشه و بهش میگید عصبی،یروزی خیلی آروم بوده و دقیقا از صبر و طاقت زیاد الان به این روز افتاده

شماها نمیدونید که!

#نیلوفر_رضایی


پ.ن:به شکوه گفتم برم ز دل‌ یاد روی تو آرزوی توبه خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی توولی‌ ز من دل‌ چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟ هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟گذشتم از او به خیره سری، گرفته ر‌ه مه دگری گذشتم از او به خیره سری، گرفته ر‌ه مه دگری کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دلم کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دلم به جز ر‌ه او، نه راه دگر، دگر نکنم، خطای دگربه جز ر‌ه او، نه راه دگر، دگر نکنم، خطای دگر به شکوه گفتم برم ز دل‌ یاد روی تو آرزوی توبه خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی توولی‌ ز من دل‌ چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟ هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟…نخفته ام به خیالی نخفته ام به خیالی که می پزد دل من خمار صد شبه دارم خمار صد شبه دارم، شرابخانه کجاست؟


پ.ن تر:اهنگ جدید شهاب مظفری و میخواستم بزارم رو این پست ولی این اهنگِ انگار بیشتر شبیه حال الانمه!


پ.ن ترین:داغون تر از خودم،خودمم

۰ ۰

دنبال خنده هاش نباش:)

۲ نظر

 

 

 

 

۰ ۰

رفتنی موندنی نیست...

۰ نظر

باید باهات حرف بزنم...

دستم و گرفت و نشوندم روی مبل، گفت : چرا آستینت خیسه؟

گفتم: صورتم و شستم!

گفت : عین بچه هایی چرا؟

گفتم : چی شده مگه؟

گفت : آستینت و خیس می کنی!

نگاش کردم، گفتم : چیزی میخوای بگی؟

گفت :رفت، تمام شد.حواست نیست یا خودت و زدی به کوچه علی چپ، گفتم یه وقتایی باید وایساد کنار تا یه کسایی برن.

راه رو باید باز کرد، وگرنه بعد میان سراغت غر میزنن که نذاشتی و نخواستی و ندیدی و ...

نگام کرد ، طولانی!

رفتنی موندنی نیست ، نباید نگهش داشت.

گفت بادلت چیکار می کنی؟

گفتم اگه تو سراغم نیای،آستینام و خیس می کنم که حواسم از دلم پرت شه!

بچه میشم، اونا راحت از خیلی چیزا میگذرن...

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان